سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک سال دیگه هم مثل باد گذشت! انگار همین دیروز بود که اون اتفاق ناگهانی و بسیار دردناک افتاد و همه ما رو در سوگ یه عزیز نشوند. می خوام از اون روز برات بگم!

یه روز سرد بود ، خیلی سرد ، دقیقا روز شنبه بود ، اولین روز هفته، دقیقا اول دی ماه سال 1385 بود، اولین روز زمستان! من تو خونه داشتم درس میخواندم برای امتحانات پایان ترمم که طرفای ساعت 10 صبح صدای قرآن از مسجد توتونچی اومد برام عجیب بود اما توجه چندانی نکردم تا اینکه نزدیکای ساعت 11 صبح یکی از دوستان اومد در خونمون و خبر فوت شهادت گونه شیخ رضا ابوالقاسمی پور رو بهم داد. خیلی لحظه سختی بود، اون لحظه انگار دنیا رو تو سرم خراب کردن! نمی دونم چی طور خودم رو به مسجد رسوندم دوستان هیئتی همه اونجا بودند یکی داشت پرده سبزی رو که دور منبر کشیده بودند جمع می کرد و پرده سیاه بجاش میگذاشت، چند تا از بچه ها داشتند تو بغل هم گریه می کردند و.... من از دل هیچ کدومشون خبر نداشتم ولی این رو مطمئنم که همشون تو دلشون می کفتند که دیگه معلم دین و زندگیی به این مهربانی و خوشبیانی پیدا نخواهند کرد! شیخ رضا فرصتی الهی بود که از دست رفت و ما قدرش را ندانستیم و یکم مهر 1387 دومین سالگرد رحلت آن عالم فرزانه است.

خدا میدونه چقدر دلم برای روضه بی دستی عباس که شیخ رضا سر منبر می خوند تنگ شده حیف که دیگه اون روزا بر نمی گرده.

وقتی که نیستی....... نه هستهای ما....... چونان که بایدند....... نه بایدهای ما....... مثل همیشه آخر حرفم....... و حرف آخرم را...... با بغض می خورم....... عمری است...... لبخند لاغر خود را...... در دل ذخیره میکنم...... باشد برای روز مبادا....... وقتی تو نیستی...... نه هستهای ما....... چونان که بایدند..... نه بایدهای ما...... هر روز بی تو روز مباداست.

                               

 


+ نوشته شده در   جمعه 87/9/29;ساعت  10:53 صبح;  توسط  بی نام و نشان;  | نظرات()